
سلاام بعد از مدت ها:)♡... سال نوتون پساپس مبارک باشه و اینکه امیدوارم سالم باشید و اگه هم مبتلا به بیماری شدید هر چه سریعتر سلامت کامل خودتون رو به دست بیارید^^✨
ها یون همراه مکنه لاین به بیرون از خونه برده شد، وقت غافلگیریه!...بعد از ساعاتی وقت گذروندن بالاخره به خونه برگشتند، همه چیز درست مثل دو سال پیش اتفاق می افتاد... ورودشون به خونه که با کنار زدن ابر های پراکنده در آسمان و اعلام طلوع خورشید همزمان بود و بعد از اون چهره ی پر از هیجان بچه ها جونگ کوک: ببین چی پیدا کردیم!! اینبار تهیونگ برای بلند کردن ها یون و نشون دادنش به من باید از دو بازوی نیرومندش استفاده میکرد ، ها یون اونقدر ها هم سنگین نبود اما با بالا آوردنش رگ های دستش و عضلات منقبض شده ای که داشت به خوبی دیده میشد... _ اوو چه گربه ی قشنگ و دوست داشتنی ای! از اینجا به بعد همه چیز نسبت به قبل عوض شد؛ به جای اینکه من برم نزدیکتر و اون رو ببینم، ها یون شروع کرد به دویدن به سمت من!..با هر قدمی که برمیداشت و بهم نزدیک تر میشد فضای بیشتری از قلبم رو اشغال میکرد...تا اینکه بالاخره جسم کوچیک و ظریفش رو بین دست و انگشت های کشیده ی خودم حس کردم _ بیرون رفتن با دوستای من برات لذت بخش بود؟ چهرش حالت ذوق زده ای به خودش گرفت و با تکون دادن سرش نظر مثبتش رو اعلام کرد، من هم به سمت پسرا رفتم و تک تک بغلشون کردم _ ممنونم بابت لطفی که بهم کردید شما بهترین برادرای کوچیکی هستید که میتونم داشته باشم:)!
چند ساعتی از بودن در کنار بچه ها و شوخی کردن هاشون لذت بردیم، عصر بود که تصمیم گرفتم برنامه ی اصلیم و دو نفرمون رو اجرا کنم... کنارش رفتم و با صدای آروم و ملایمی گفتم: میخوای یکم با هم قدم بزنیم؟ برقی توی چشماش روشن شد و با اشتیاق خواستم رو پذیرفت،،، از خونه خارج شده بودیم اما هنوزم نگاه بقیه از پنجره ها روی ما بود برای همین هنوز ها یون به شکل گربه دیده میشد،،،با تعجب به زمینی که جامه ی عروس به تن کرده بود چشم دوخته بود و با تردید دستش رو روی اون گذاشت +واو خیلی سرد و خنکه _ اوهوم سرده حالا که تردیدش کمی برطرف شده بود تصمیم گرفتیم قدم زدن رو روی برف ها ادامه بدیم؛ پاهای کوچیکش توی برف ها فرو میرفت و و رد پای جالبی رو ایجاد میکرد، اون هم که از این اتفاق به وجد اومده بود کم کم شروع کرد به غلت زدن و بازی کردن با برف ها ، این شادی بچگانش من رو هم به خنده و خوشحالی وادار میکرد... حالا دیگه نگاهی رومون نبود و رد پاهای ها یون جاشون رو به جاهای کفشی با پاشنه های نیمه بلند داده بودند ، مقصدمون کلبه ی آلاچیقی ای بود که از قبل آماده کرده بودم، بالاخره بهش رسیدیم، از ها یون خواستم که اون درش رو باز کنه و خودش با غافلگیری تولدش مواجه بشه
به محض رو به رو شدن با فضای داخلی اونجا چشم هاش درشت تر شد ، من هم از کنار نگاه کردم تا دوباره با خودم مرور کنم که اون با چه چیزی مواجه شده... شمع های طلایی ای که با چینش خاصی معلق نگه داشته شده بودند، خوشه های گندمی که از در ورودی تا کنار میز قرار داشتند و فضایی دشت مانند رو به اونجا القا میکردند به علاوه ی کیک شکلاتی نسبتا ساده ای که کمی اونور تر روی میز قرار داشت با چند تا جعبه که در اطراف اون ها چیده بودم ، این نگاه اولیه ای بود که میشد نسبت به اون فضا داشت... بدون اینکه چیزی بگه قدمی به سمت جلو برداشت و اطراف رو برانداز کرد ؛ دستش رو روی دیواره های چوبی اتاقک میکشید و در عین حال به شمع های معطری که میسوختند عمیق نگاه میکرد ، بوی نم چوب ، شکلات کیک و ادکلن تلخ من با هم آمیخته شده بودند و رایحه ای عجیب ، دلنشین و گرم رو ایجاد میکردند،،، بعد از چند دقیقه ای از ها یون خواستم که پشت میز بشینه ، احساس میکردم که چشماش پر از اشکه اما نمیدونه برای چی و باید چیکار کنه برای همین اولین کاری که کردم گذاشتن دستم روی چشم هاش بود، همین عمل باعث شد که اشک های کوچیکی از چشم هاش پایین بیاد... کنارش روی صندلی نشستم و دستش رو توی دست خودم قفل کردم و با دست دیگم کیکش رو جلو آوردم ، در ابتدا شمع دو روی کیک خودنمایی میکرد اما خیلی زود در کنار اون یک عدد چهار هم قرار دادم که سن واقعیش رو توی حالت انسانی نشون میداد ، ازش خواستم که با تمام توانش شعله ای که اون ها رو روشن نگه میداشت رو خاموش کنه ، اون هم همین اینکار رو انجام داد و این چهره ی بامزه ای روی صورتش ایجاد میکرد
با چشم هاش دود بلند شده از سر شمع رو دنبال میکرد و من این لحظات رو توی دوربین مشکی رنگی که در دست داشتم ثبت میکردم... ها یون واقعا شگفت زده بود! اما هنوز شگفتی های بیشتری داشتم که باید میدید،تولد بدون کادو هاش معنا نداره مگه نه؟و من فقط خودم نبودم ، باید تمام چیزایی که اون نتونسته بود توی این دو سال تجربه کنه رو براش جبران میکردم.... رفتم گوشه ی اتاقک طوری که ها یون صورتم رو نبینه قیافم رو جدی تر کردم و بعد به سمتش برگشتم و تظاهر کردم که پدرشم و بهش هدیه دادم ، خیلی با خودم فکر کردم که به عنوان یه پدر چه کادویی باید بهش بدم و به این نتیجه رسیدم که یک جعبه پر از لوازم آرایشی و چند دست لباس گرم میتونه مناسب باشه//از رفتارم و چیزی که بهش داده بودم متعجب شده بود اما بازم اون رو به حالت خوشحالی بروز میداد... بعد از پدرش نوبت این بود که مادرش باشم ولی خب من مامان واقعیش رو دیده بودم و دیگه نمیتونستم تظاهر کنم که اونم یا اینکه بخوام جاش رو بگیرم پس با خودم فکر کردم که شاید بهتر باشه خودم رو جای مادرش بزارم و ببینم اگه اون بود چه هدیه ای به تنها دخترش میداد... بهش نزدیک شدم و خیلی ساده بغلش کردم _ نمیدونم این انتخاب درستیه یا نه اما فکر کنم این چیزیه که مادرت همیشه دوست داشت تجربه کنه، در آغوش گرفتن فرزندش قطعا بهترین چیزیه که میتونه به خودش و تو هدیه کنه پس اینو از طرف من بپذیر
با گفتن این کمی احساساتش برانگیخته شد اما خیلی زود خودش رو به حالت قبل بازگردوند، تلاش ها و کادو دادن هام همچنان ادامه داشت اما الان دیگه نوبت خود خودم بود ، هدیه ی من به عنوان مین یونگی کسی که اون دختر رو دوست داره! جعبه ای مستطیل شکل و ساده رو روبهروش قرار دادم و ازش خواستم که با کلیدی که توی دستامه اون رو باز کنه؛ چیزی که در نگاه اول دیده میشد زنجیری سفید رنگ و بلند بود که آویزی به شکل حلال ماه در انتهای اون قرار داشت + این...برای منه؟ _ اوهوم، همونطور که قبلی ها بودند البته صبر کن! دستم رو توی جیبم بردم و آویزی دایره شکل رو بیرون آوردم و کنار حلال ماهی که ها یون داشت گذاشتم _این برای منه ولی حلال تو رو تبدیل به ماه کامل میکنه ، میدونی معنیش چیه؟ +چیه؟ _ یعنی اینکه تا وقتی از هم جدا باشیم ممکنه نتونیم به شکل حقیقی خودمون ظاهر بشیم، اما زمان هایی که پیش همیم درست مثل شب های ماه کامل که توی گذشته تنها فرصت من برای دیدن توی واقعی بود؛ باارزشه و به ما قدرت این رو میده که کاری که دوست داریم و نیازه رو انجام بدیم:) + واوووو خیلیی خفن و باحاله مرسیییی که برام همچین چیزی گرفتی _ هنوز مونده! جعبه رو خوب نگاه کن. پر هایی که توی جعبه رو پر کرده بودند رو کنار زد و با کاغذی کاهی رنگ مواجه شد ، قبل از اینکه بخواد برش داره و توش رو نگاه کنه با دستم مانعش شدم _ توی این یه سری چیز نوشتم که میخوام الانش نخونیش ، لطفا وقتی بازش کن که دیگه نمیتونی تحمل کنی باشه؟ + این چه جورشه که هدیه میدی اما نمیزاری ببینمش-_- _ خب دیگه من اینطوریم تو ببخش + باشه فقط همین یه بار!
جشن دو نفره ی خوبی بود و بحث های جذابی رو توش مطرح کردیم که طبیعتاً ارتباط بین خودمون هم یکی از همین موارد بود و انقدر این بحث رو ادامه دادیم که این سوال برامون پیش اومد ، ممکنه زوج های دیگه ای هم مثل ما وجود داشته باشه:/؟ ... _ نمیدونم همچین چیزی هست یا نه اما غیر منطقیه مگه نه؟ + زندگی خودمون هم سرشار از همین بی منطقی هاست پس نمیتونیم اینطوری مقایسش کنیم! _ شاید همینطور باشه +تهیونگ و یونتان چطور؟ _چی؟ + میگم تا حالا به این فکر کردی که شاید اونا هم همینطور باشن؟ _اوه...قطعا نه! خنده ی ناگهانی ای کرد + آره! حتی تصورشم خنده داره ولی باحال میشدن ها _ دیوونه ای! .... شبمون تقریباً به پایان رسیده بود و تنها یک کار دیگه برای انجام دادن داشتیم، مهم ترین بخش تمام این چیز ها؛ آرزوی ها یون... شمع تولدش رو که فوت کرده بود و منم نمیخواستم با اون آرزوش رو بکنه برای همین از قبل خودم یه شمع برای اینکار درست کرده بودم ، شمعی که رایحش درست مثل بویی بود که از ها یون حس میکردم. اون رو با شعله ای سوزان روشن کردم و ازش خواستم که با تمام وجودش انسان بودن رو بخواد،،، فضای اتاق تاریک تاریک بود و تنها با همون شعله ی کوچیک میشد اطراف رو دید؛ چشم هاش رو محکم بهم فشرد و بعد با یک نفس اون سوسوی نور رو هم به خاموشی در آورد
اون شب رو به امید اینکه فردا قراره ها یون فقط یک دختر باشه اون هم برای همگان؛ به خونه برنگشتیم و توی همون کلبه ی نسبتا کوچیک به استراحت پرداختیم...//نور خورشیدی که پوستم رو مادرانه نوازش میکرد باعث شد از خواب بیدار شم، خیلی خوشحال بودم از اینکه بالاخره امروز رسید! روزی که میتونستم شاهد آغاز زندگی جدیدی برای ها یون و خودم باشم. من ها یون رو درست مثل قبل میدیدم و متوجه تغییر خاصی نشدم و همین هم بهم قوت قلب بیشتری میداد تا اینکه یکی از اعضا ناگهانی وارد اون اتاقک شد، اون جیمین بود... ×شوگا هیونگ! هنوز اینجایی، هوف خیالم راحت شد _چیزی شده؟ × نه فقط چون دیشب نیومدی خانوادت خیلی نگران شده بودن به خصوص مادرت برای همین ما ها اومدیم که ببینیم کجایی یه وقت اتفاقی برات نیفتاده باشه _آهان آره! ببخشید دیشب اینجا دیگه خوابم برد اصلا متوجه نشدم × همین که سالمی خوبه ... جیمین شیرین لبخندی از سر آسودگی میزد ولی چرا این من رو نگران میکرد؟ چون توقع داشتم از دیدن ها یون به شکل انسان متعجب بشه؟ یا شایدم برای اینکه ها یون اصلا انسان نشده بود! درسته، چیزی که میدیدم اینطور از اوضاع خبر میداد. گربه ی سیاهی که روی میز خوابیده... میگن گربه ی سیاهی نماد بد شانسیه، نمیخواستم اینطور بهش فکر کنم من این خرافات رو باور نداشتم اما اون لحظه بعد از دیدن ها یون اون شکلی احساس کردم این یک بد شانسیه بی سابقست...
برگشتیم خونه ، حالا ها یون متوجه نتیجه ی کارمون شده بود و حال خوبی نداشت اما با این وجود مضحکانه لبخند میزد، انگار که حال من از اون خیلی بدتر بود، احساس میکردم تمام این مدتی که گذشت همشون یه رویا و خیال بوده، اون حس بد طوری سراسر وجودم رو در بر گرفته بود که خودم هم نمیتونستم درک کنم توی چه شرایطی قرار گرفتم... اوضاعی نبود که غیر قابل تصور باشه شاید این من بودم که بیش از حد بهش باور داشتم، درسته؛ کی منبی بر یک خواب برای آیندش برنامه ریزی و برای اتفاقات اطرافش دلیل میاره؟ مدام میخواستم با خودم کنار بیام اما این تنها بخشی از مسئله بود، کنار اومدنم با ها یون میتونست چیز سخت تری باشه!...چند روز گذشت و ما هنوز توی دگو بودیم، ها یون خودش رو توی اتاق من حبس کرده بود و حرفی هم نمیزد فقط گاهی صدای اشک ریختن هاش رو میشندیم ، میخواستم باهاش حرف بزنم اما چی میگفتم؟ این که هنوز چاره ای هست؟ باید امید داشته باشیم؟ اشکالی نداره و ما تا ابد میتونیم همینطور زندگی کنیم؟ نه نمیتونستم این دروغ هارو بهش بگم پس فقط بهش اجازه دادم که مدتی با خودش خلوت کنه و توی اون مدت آرزو میکردم که یه وقت ها یون به سرش نزنه و نامه ای که برای تولدش نوشته بودم رو نخونه اما دقیقا برعکسش اتفاق افتاد و باعث شد بدون اینکه متوجه بشم ها یون از خونه فرار کنه!...پس این سرنوشت ماست؟درست به سیاهی شب؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دلممیخوادیهویپاکتسرراهمرویزمینبیوفتهوبازشکنم-!
یپاکتیکتوشفقطنوشتهشدهباشه:
"- خونسرد و بیتفاوت به جهان و تعلقات آن، آرام و بدون ذرهای نفرت، ذرهای اندوه، ذرهای خشم زندگی کن..و تلاش کن برای دور شدن از این مردم و جهان خاکستری اونها"..🎻
توی این دوری کردن از مردم خاکستری ، گاهی هم مردمی پیدا میشند که برای رنگ زدن زندگی بقیه آفریده شدند، همراهی با اونا خیلی قشنگه:)
آفریننننننننن
بازمثابتکردیینویسندهقابلی
تباااارک
حرفبسیاااارقشنگیبووود🎻
سپااسسسس فراواننننಥ_ಥ🤍💫
دلممیخاداینگوشیوبزارمکناروبرمبدنیایخودم-!
سفرکنمبفرانسهبخیابانشانزلیزهزیرپلچوبیروبرویکتابفروشییقدیمیکگلهایگلایولزیباییشروبیشترکرده-
ونگاهکنمبزوجهاییکدستتودستهمزیربارونبسمتشیرینیفروشیقدمبرمیدارن..
واو که چقدر قشنگ و زیباست این جملات...
چینششون کنار هم و حسی که میدند سرشار از زیباییه:)✨
اما ناراحتی؟ چون بیوت رو هم خسته زدی
ناراحتنیسمیهوحسگرفتمبزنمخسته🙂😂
واقعاقشنگن؟
آخهداشتمیمتنمیخوندمبعدیهوفیالبداههگفتمش🙂😂
اره خیلی
اتفاقا به نظرم حرفایی که آدما فی ابداهه میگن از خیلی چیزای برنامه ریزی شده قشنگ تره=]✨
یچیزیمنواسهبعدامتحانایبرنامهایدارممیخامکتکتکداستاناموکاملبنویسموبعدشآپشونکنمنظرتچیه؟
به نظرم خیلی خوبه اگه اینکار رو بکنی من که به شخصه خیلی خوشحال میشم و چون طبیعتا امتحان های بقیه هم تا حدودی تموم شده مخاطب های بیشتری میان اینجا و بازخورد خوبی خواهی داشت:)✨
دلممیخادبازمباهمحرفبزنیممچقدردلمتنگهاونموقعهاسکهمیشهبامیداینکهجوابپیامامودادیمیومدمتستچیولیحالاااادارمدق(فککنماشتباهنوشتم😐😂)ازدلتنگیییی
بیاییدزودترکایندوریآتشبجانمافکند😂😑
🥲🥲💔هعیییی ببخشید سعی میکنم از این به بعد بیام هر روز رو تا جایی که بشه و حس نکنم که میخوان توی کامنتا خفم کنند🥲😂
دق رو هم خودمم همینطوری مینویسم پس فکر نکنم غلط باشه😐😂
بعد از مدت ها یه کامنت رو زود دیدمಥ‿ಥ*
چقدرررخوووب
موقعیکاینکامنتودادمحالماصلاخوبنبودودلممیخاسکباهوپیحرفبزنم
شبشوقتیخوابیدمدیدمشاوناومدهبودبخابماشکهامودیدوشروعکبصحبتکردنباهامطوریکهوقتیبیدارشدمفقطگریهمیکردموهزاربارازخدابابتاینکهبیتیاسوپیداکردمتشکرکردممم(((:
اوو چه بدد الان خوبی؟
واووو چه قشنگگگگگگگ که چیزی که میخواستی رو توی خواب تونستی هدیه بگیری من همیشه برعکسم و دقیقا خواب همون چیزی رو میبینم که اصلا بهش فکر نمیکردم:'/
ولی خوابت به نظرم خیلی قشنگ بود^^✨💕
عالیمالآنعالللییییهمشومدیونهوپیم
آرهمیتونمبگمبهترینخوابیبودکتوعمرمدیدممخیلیییحسقشنگیداش🙂😂
چقدر عااالییییಥ‿ಥ✨❤️
ازلحاظروحینیازدارمبرمجیهوپوبغلکنموگریهکنم((:
روزتمبارکعزیزدلم(((((:♥️🌙
مرسیییی روز شما هم پساپس مبارککک باشهه:))🌸💕
راسیاینکهاینطوریصحبتمیکنیباعثمیشهفککنمخیلیبزرگم😐😂
بزرگتر که هستی خبಥ_ಥ😂
ولی کلا عادت دارم اینطوری صحبت کنم حتی با کوچیکتر از خودم🥲😂
ولیمیشهبامنخودمونیصحبتکنی؟
البته...اگه مشکلی نداشته باشی
آخهمنچرابایدمشکلداشتهباشم؟
اتفاقامنخیلیاینطوریدوسدارم
صمیمیتبیشتریبینمونخواهدبود
هوم؟
نمیدونم... بعضیا ممکنه خوششون نیاد
خیلیم عالیه اینطوری:)
هیچیبدترازایننیسکآدمروزتولدشامتحانریاضیداشتهباشه😐💔
واییی قطعا خیلی بده🥲💔
کلا تنها نکته ی مثبت روز تولدم این بود که همچین چیزی رو تجربه نکردمಥ_ಥ😂
هیچوقتمممقرارنیستحربشکنی😂😐
خوشبختانه درسته😔😂
ووواقعانوشتههاتقشنگه:)
مرسییی نظر لطفتهه:))💕
سلامچطوری؟همهچیاوکیه؟امیدوارمکهمهچیگودواوکیباشه-!
خاسمیچیزیبگمکبایدزودترمیگفتم-!
مناصولاتومجازیاسمواقعیمونمیگماماخاسمکتواولیننفرباشیکبشمیگم
رضوانهیاسممستعارهواسماصلیمم حیمخففاسممحدثهاس-!
امیدوارمازاینکزودتربهتنگفتمناراحتنشی🥹🫶🏻
اووو باعث افتخارمه که اولین نفر بودمಥ_ಥ✨
واوو چه اسم قشنگ و دوست داشتنی ای:)🌸
نه اصلا ناراحت نشدم کاملا درک میکنم این مسئله رو^^🤝🏻🤍
مرسی-!